معنی از احشام بازیگوش
حل جدول
لغت نامه دهخدا
احشام. [اَ] (ع اِ) ج ِ حَشم. نوکران و خدمتکاران. (غیاث). احشام مرد؛ حَشم او:
بفرمود تا بر نقیض نخست
یکی نامه املا نمودند چُست
که آن تیره گردی که چون شام بود
نه گردسپه گرد احشام بود.
هاتفی.
احشام. [اَ] (اِخ) دهی است بمسافتی اندک در مشرق گاوبندی به جنوب لارستان.
احشام. [اِ] (ع مص) تشویر دادن. شرمنده گردانیدن. خجل کردن. || شنوانیدن مکروهی را. || آزار کردن. || بخشم آوردن. (تاج المصادر).
بازیگوش
بازیگوش. (ص مرکب) مشغول به بازی. (ناظم الاطباء). طفلی که گوش بر آواز طفلان دیگر دارد. (غیاث اللغات). اطفال هرزه گرد. (انجمن آرای ناصری). طفل بازی دوست، آنچه فارسی زبانان هندوستان به کاف تازی خوانند خطاست. (آنندراج):
چون صدف در بحر طوفان خورده ای هر سالخورد
گشته بازیگوش از اخبار بازیهای ما.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
میکنم بازی به پند ناصحان
عشق طفلانم چه بازیگوش کرد.
ظهوری (از آنندراج و انجمن آرای ناصری).
طفل بازیگوش آرام از معلم می برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما.
صائب.
|| دارای عشوه. شهوتی. (ناظم الاطباء). شوخ. شنگ. (غیاث اللغات). کنایه از شوخ و شنگ باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری):
همچومژگان هر دو عالم را بهم انداخته ست
از اشارتهای پنهان چشم بازیگوش تو.
صائب (از آنندراج).
|| مسرور. شادمان. (ناظم الاطباء).
فرهنگ فارسی هوشیار
فارسی به ایتالیایی
monello
فرهنگ عمید
فرهنگ واژههای فارسی سره
ستوران، چارپایان
مترادف و متضاد زبان فارسی
رمه، گله، خدام، خدمتگزاران، نوکران
فارسی به عربی
ماشیه
معادل ابجد
704